از بس که چو شمع از غم تو زار بسوزم

شاعر : عطار

گويم نچنانم که دگربار بسوزماز بس که چو شمع از غم تو زار بسوزم
نه پرده‌ي افلاک به يکبار بسوزمبيم است که از آه دل سوخته هر شب
تا من ز غم عشق تو بسيار بسوزمزان با من دلسوخته اندک به نسازي
چندان که بسوزم نه به هنجار بسوزمداني که ز تر دامني و خامي خود من
در آتش عشق افتم و دشوار بسوزمترسم که اگر سوخته خواهند من خام
وقت است که اين پرده‌ي پندار بسوزمتا چند تنم پرده‌ي پندار به خود بر
تا خرقه براندزم و زنار بسوزماي ساقي جان جام مي آور تو به پيشم
هرجا که حجابي است به يکبار بسوزمآن به که به يک آتش دل وقت سحرگاه
در سوختگي تا که چو عطار بسوزمبوي جگر سوخته خواهي ز دم من